برای تعجیل در ظهور اقا و سلامتی ایشان صلوات فراموش نشه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بازدید امروز : 652
بازدید دیروز : 41
کل بازدید : 484138
کل یادداشتها ها : 738
سلام حضرت بهار!
میخواهم دعـا کنیم...
دعـا کنیم امسال دفتر خاطرههایمان پـر باشد از هر چه خدا خوشش میآید.
دعا کنیم درخت مهربانی شویم که شاخههایمان را تکان میدهند، میوهای بیافتد، گرسنهای سیر شود.
دعا کنیم حرفهای خوب از دهانمان بیرون بریزد، دل کسی نشکند.
دعا کنیم برای جمعههای بیکسمان.
بگذریم...
گاهگداری به هفتسین خالیمان سری بزن...
.
.
.
.
.
.
.
دلکندن اگر حادثهای آسان بود
فرهاد به جای بیستون، دل میکند
[ما نتوانستیم! خوش به حال شمایان...]
زمستان که بساط خودش را جمع کند، ما یکسال بزرگتر میشویم...
و این روزها که دور و برمان همه سرگرم خانهتکانیاند، باید خودمان را بتکانیم... سبک شویم.
ما که به "خورشید" اقتدا کردهایم...
ما که از شماییم...
ما که جانمان به تو بسته است...
بیصبرانه منتظر بهاریم!
وقتی که شکوفههای "انتظار" به بار خواهند نشست و تو خواهی آمد.
خدا را چه دیدی... شاید همین فردا...
[اللهم عجّل لولیک الفرج]
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
امسال "بهـار" بیتو یعنی "پاییز"
تقویم به گور پدرش میخندد
"خداوند" عاشقتر از همه تو را دوست دارد...
هر روز صبح "آفتاب" را به تو هدیه میکند...
هر "بهار"، دامنی از "گـــــل" برایت میفرستد و... یادت باشد فرزند آدم؛ فقط "اوست" هر وقت بخواهی چیزی بگویی خوب حرفهایت را گوش میکند.
پس همین حالا هر چه میخواهی بگو...
از خدا بخواه سردی شبهای "انتظار" را به گرمی روزهای "ظهور" حجتش پیوند بزند.
"او" که به تنهایی تمام دردهای عالم را به دوش میکشد تا زمین به شیوهی "صالحان" گردشی دیگر آغاز کند.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دستم تهیست... راه بیابان گرفتهام... محتاج یک نگاه تو یا ایها العزیز...
نمیخواهم این فاصله مرا از تو دور کند...
نمیخواهم با موج غفلتی که گاه و بیگاه بر صخرهی جانم میکوبد، تمام شوم...
نمیخواهم سهم من از انتظار، همین واژگان بیتاب باشد و بس...
میخواهم از پشت همین ابرهای غیبت به تماشایت بنشینم و بوی حضورت را مدام حس کنم، آرام شوم...
ما زیر سایهی مهربانی تو نفس گرفتهایم... تکتک نفسهایمان آمدن تو را فریاد میزند...
.
.
.
.
.
.
.
خدایا؛ مرا ببخش!
به خاطر نامهایی که "صدا کردم" و هیچکدام اسم "تـو" نبود... [ألیس الله بکاف عبده...؟]
خدا از میان روزها "جمـعه" را برگزید
از شبها، شب قدر
از ماهها، رمضان
از میان پیامبران، محمد [صلوات الله علیه]
و سپس علی را و حسن را و حسین را [علیهم السلام]
و تو را که "قـائـم" آنهایی، که ظاهر آنهایی، که باطن آنهایی.
فرمود: ای علی! عجیبترین مردم در ایمان و بزرگترین آنها در یقین، مردمان آخرالزماناند. پیامبر را درک نکردهاند و امام را ندیدهاند، اما ایمان میآورند.
میدانم مـا آنطور که تو میخواهی نیستیم، ولی دلمان همیشه برای تو میتپد... جمعهها تندتر...
.
.
.
.
.
.
.
.
ماه دوازدهم هم آمد، ولی ماه دوازدهم نیامد!
بگذار ببارد آسمان تا صدای ترنم دانههای ریزش را بشنوم، دست دلم را بگیرم، برویم زیر آن غزل فـراغ بخوانیم...
پشت پلکهایم یک دنیا "انتظــار" تلانبار شده. حالا دلم دارد از جا کنده میشود!
میگویی چه کنم؟
میدانم... میدانم باید فکری به حال چشمهایم بکنم. باید به داد زبانم برسم. باید دلم را زلـــال کنم تا تو در من "ظهور" کنی...
ما منتظران با همین شبنمی که از گوشهی چشمهایمان آویزان میشود یک روز آسمان را در دستهایمان میگیریم.
"خورشید" از آن ماست...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
الهی! شنیدم فرمودی: چه کنم با مشتی خاکـــــــــــ، مگر بیامرزم...
روز هجران و شب فرقت یــار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم بـاد بهــار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایهی گیسوی نگــار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام، هنوز
قصهی غصه که در دولت یــار آخر شد
[میلاد رسول خدا صلوات الله علیه و امام صادق علیه السلام مبارک]
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرداب به رود گفت: چه کردی که زلالی؟
گفت: گذشــــتم...