سفارش تبلیغ
صبا ویژن
میراث انتظار
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محسن ملکی[6]
 

برای تعجیل در ظهور اقا و سلامتی ایشان صلوات فراموش نشه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 4
کل بازدید : 462711
کل یادداشتها ها : 738

   موسیقی

1 2 >
نوشته شده در تاریخ 87/9/29 ساعت 9:58 ع توسط محسن ملکی


عصر یک جمعه ی دلگیر .دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است ؟چرا آب به گلدان نرسیده است ؟چرا لحظه ی باران نرسیده است ؟و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است ؟به ایمان نرسیده است و غم عششق به پایان نرسیده است ؟بگوحافظ دل خسته زشیراز بیاید

بنویسد .که هنوزم که هنوزاست چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است ؟دل عشق ترک خورد :گل زخم نمک خورد :زمین مرد:زمین مرد :خداوند گواه است. دلم چشم به راه است و در حسرت یک پلک نگاه است.ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی: برسد کاش صدایم به صدایی ....

عصر این جمعه ی دلگیر .وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس .تو کجایی گل نرگس ؟ به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم .زده آتش به دل آدم و عالم .مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم که به جای نم شبنم بچکد خون جگر از عمق نگاهت .نکند باز شده ماه محرم که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت .به فدای نخ آن شال سیاهت .به فدای رخت ای ماه ! بیا .صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی آجرک الله ...عزیز دو جهان .یوسف در چاه .دلم سوخته از آه نفسش های غریبت .دل من بال کبوتر شده .خاکستر پرپر شده .همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی .و سپس رفته به اقلیم رهایی :به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت .زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی .:به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد .نگهم خواب ندارد .قلمم گوشه ی دفتر .غزل ناب ندارد .

شب من روزن مهتاب ندارد .

همه گویند به انگشت اشاره :

مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد .....؟؟

تو کجایی ..؟تو کجایی شده ام باز هوایی .شده ام باز هوایی ....

گریه کن گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه زمقتل بنویسم .و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است .به گستردگی ساحل نیل است ....

و این بحر طویل است .

و ببخشید اگر این مخمل خون بر تن تب دار حروف است .که این روضه ی مکشوف لهوف است .....

عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است .

و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است : ولی حیف که ارباب (( قتیل العبرات )) است .ولی حیف که ارباب

((اسیر الکربات )) است ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه ی یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی ..

الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که (( الشمر ......))

خدایا چه بگویم .که (( شکستند سبو را و بریدند ))....

دلت تاب ندارد به خدا با خبرم .میگذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی .تو خودت کرب و بلایی .قسمت میدهم آقا

به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی ...

تو کجایی ....

تو کجایی ....


خداوند گفت : دیگر پیامبری نخواهم فرستاد، از آن گونه که شما انتظار دارید، اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند و آن گاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود، عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
و خدا گفت : اگر بدانید، حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.

خداوند رسولی از آسمان فرستاد، باران، نام او بود. آنگاه که باران، باریدن گرفت، آنان که اشک را می شناختند، رسالت او را دریافتند، پس بی درنگ توبه کردند و روحشان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند.
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.

خداوند پیغام بر باد را فرستاد، تا روزی بیم دهد و روزی بشارت. روزی توفان شد و روزی نسیم، و آنان که پیام او را فهمیدند، روزی در خوف و روزی در رجا زیستند.
خدا گفت : آن که خبر باد را می فهمد، قلبش در بیم و امید می لرزد و قلب مؤمن این چنین است.

خدا گلی را از خاک برانگیخت، تا معاد را معنا کند، و گل چنان از رستاخیز گفت که از آن پس هر مؤمنی که گلی را دید، رستاخیز را به یادآورد.
خدا گفت : اگر بفهمید، تنها با گلی قیامت خواهد شد.

خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت. دریا بی درنگ قیام کرد و سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند. مردم تماشا می کردند، عده ای پیام دریا را دانستند، پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند.
خداوند گفت : آن که به پیامبر آب ما اقتدار کند، به بهشت خواهد رفت.


و به یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیامبر و مرسل است، اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گل بجنگد، تا پرنده را درغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر.


  



نوشته شده در تاریخ 87/9/29 ساعت 1:48 ص توسط محسن ملکی


به گنبد سبزی خیره شدم که سالهاست چشم در چشم بقیع یلدای انتظار را ورق می زند .بغض های فرو خورده هزارو چند ساله ام این جا می شکند و دلم ناگهان می ریزد وقتی می بینم چقدر غریبم.

نگران نیستم، زمستانهای مکرر فراق، رخت بهار می پوشند،خورشید هفت آسمان بیا این جا چراغ ندارد.

اللهم عجل لولیک الفرج



  



نوشته شده در تاریخ 87/9/29 ساعت 1:45 ص توسط محسن ملکی


ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر

از دیده گر سرشک چو باران چکد,رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است

دریاب کارما که نه پیداست کار عمر

تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد

هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

اندیشه از محیط فنا نیست هر که را

بر نقطه ی دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف ز خیل حوادث کمین گهی ست

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار

روزفراق را که نهد در شمار عمر

حافظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان

این نقش ماند از قلمت یادگار عمر



  



نوشته شده در تاریخ 87/9/22 ساعت 1:37 ص توسط محسن ملکی


با سرهای تراشیده گروه گروه وارد مسجد الحرام می شوند،وقتی کنارشان می نشینی از ظلم می نالندو از بی عدالتی ،از غزه می گویند و از دردهایش. این ها بی آنکه بدانند منتظرند و ما دعا می کنیم تا بیایی،بیایی و غبار غربت را از چشم های سال ها چشم براهیمان بشویی .

 تو نزدیک ترین راه برای رسیدن به آسمانی....

اللهم عجل لولیک الفرج



  



نوشته شده در تاریخ 87/9/22 ساعت 1:34 ص توسط محسن ملکی


دیریست که ما منتظر روی تو هستیم

   ما بند نجابت به تن اسم تو بستیم

     دیریست که دلداده ما خانه نشین است

    جای قدمش بوسه به صد چاک زمین است

         پلک دلم امشب به نبودت پر درد است

      این فصل کبود از غم هجران تو سرد است

         ای ساقی دلهای جهان مست نگاهت

   این ماه فرومانده ز چشمان سیاهت

     دیریست که ما منتظر و خانه بدوشیم

        وقتی که قمر نیست همه تا رو خموشیم

    ای صاحب این ثانیه ها پس تو کجایی

      فهمیده ام این جمعه گذشت و نمی یایی

      دیریست که در جمعه همه مست غروییم

  از ناله پریم وغزل سنگ و رسوبیم

امام زمان

رها کنید دگر صحبت مداوا را

فراق اگر نکشد ، وصل می کشد ما را

تمام عمر تو ما را نظاره کردی و ما

ندیده ایم هنوز آن جمال زیبا را

شراره های دلم اشک شد ز دیده چکید

ببین چگونه به آتش کشید، دریا را

قسم به دوست که یک موی یار را ندهم

اگر دهند به دستم ، تمام دنیا را

به شوق انکه ز کوی تو ام نشان آرد

به چشم خویش کشیدم غبار صحرا را

جنون کشانده به جایی مرا که نشناسم

طریق کعـبه و بتخانه و کلیسا را

تمام عمر به خورشید و ماه ناز کنم

اگر به خانه تاریک من نهی پا را

نسیم صبح ز راهی که امدی برگرد

ببر سلام ز من آن عزیز زهرا را

 


اشعار از شاعری گمنام

منبع:تبیان



  



نوشته شده در تاریخ 87/9/14 ساعت 11:8 ع توسط محسن ملکی


از میقاد تا حرم از کعبه تا عرفات و مشعر و منا دست شسته اند از دیار و آرزوها و خواستنها ،به عرفات می روند تا مستانگی روح را در این صحرا جستجو کنند،به منا می روندتا نوری از جنس ایمان دست دلشان را بگیرد.

عرفات اما پشت پنجره های انتظار با منتظر ترین واژها تو را می خواند .

آدینه ها گل می کنند یک روز بلطف چشم هایت.

اللهم عجل لولیک الفرج



  



نوشته شده در تاریخ 87/9/13 ساعت 6:31 ع توسط محسن ملکی


عمریست من نشسته وجام میم تهیست

                     ساقی  بیا   وتازه نما  می گساری ام

 

                      دستم  بگیر  وبر رخ زردم  نظر نما

                      اندوه  من  ببین  ونما، غمگساری ام

 

                      با کیمیای  مهر تو، زر می شود  دلم

                     غیر از تو نیست چاره این کم عیاری ام

 

                   ای آفتاب حسن !که چشمم به روی توست

                     تا کی  بگو، به  راه  مرا  میگذاری ام؟

 

                   هر لحظه  انتطار  فرج  میکشم  تو  را

                    پایان ده ای شها! تو به چشم انتظاری ام

            

                 هر جمعه ندبه خوانم وهر لحظه یاد توست

                  اندر قنوت  ودر  همه  شب زنده داری ام

 

                   با اینهمه  گناه  که  د ر نامه  من است

                  در خیل یاوران خودت، می شما ری ام؟

 

                    شرمنده ام  که  غافلم  از  لطفهای  تو

                        جان  میدهم  تقاص  همه شرمساری ام

 

                  « شیدا» شدم چو جلوه نمودی به منظرم

                   پس رخ  مپوش  ای  گل باغ بهاری ام ! 



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ