برای تعجیل در ظهور اقا و سلامتی ایشان صلوات فراموش نشه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 1065
کل بازدید : 484564
کل یادداشتها ها : 738
" ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش "
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش زغزلهای خودم می گیری
به همان سبز چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
به تبسم ، به تکلف ، به دل آرایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
به همان زل زدن از فاصله دور بهم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور بهم
چند شبی است اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار تو است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می توان یک شب پی برد به دلداگیش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
آی بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این ملک هر شب ، تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شب تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن ملک آینه پوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من! آن ملک شاد شبانگاه تویی
پس بیا و جلوه ماهت نمایان کن
منتظر توام ای خوب ، ای پاک ، پس زود بیا
هنوز پر از وضویم من...به قداست بی نظیرت سوگند،نگاهم برای دوریت بارانی است.خیس خیس... سجاده ام پر از مریمی شده و کمی از عطر گل انبیا،تمام مرا معطر کرده است.
به بزرگی ات قیام کرده ام و دستانم پر از قنوت است.به رکوع که رسیدم نشانت خواهم داد ترسم را...این که چقدر از زمان بی حضوریت می ترسم.گلدان شمعدانی ها را با چند شاخه گل نرگس کنار پنجره گذاشته ام...پنجره ها بازند...وهیچ پرده ای مانع رسیدن نور نیست...با همان روشنایی بی ریایت چراغانی مان کن.
رو بروی همان شمعدانی ها ،آنجا که به انتظار می خوانمت ... رو به قبله به سجده خواهم رفت...آنقدر سر به زیر می مانم تا بی قراریمان را بیشتر ببینی ... و بدانی شکیبایی بر من می گیرد...گواهی می دهم بر رسالت پر مهر جدت پایان نمازم سلام ها نثارت خواهم کرد ای بهترین بندگان خدا...از شما نوشتن نیاز به اندیشیدن ندارد. واژه ها آنقدرکه لازم است انتظار را فهمیده اند.نامتان که در کلام جاری می شود...بی هیچ اندیشیدنی کنار هم ردیف می شوند. آنقدر می نویسم تا شاید جمله ای حتی کلمه ای از نوشته هایم ، شما را شایسته باشد... هر شب به کلمه ها تمرین خواهم داد و مشق انتظار را به اشتیاق تجربه خواهم کرد...اما...اما چقدر به لیاقت رسیدن سخت است!...همسایه بی سایه ما!کوچه های شهرمان تنگ است و عجیب آلوده...ما عظمت تو را در دشت هامان به تماشا خواهیم نشست،آنجا که دست آدمی به معصومیت بکر طبیعت نرسیده است...به صمیمی ترین عصرهای جمعه که دلتنگ می شویم سوگند...بی دریغ تر از همیشه ،مهربانیت را به پذیره خواهیم آمد...ما که انتظار را هر روز مرور می کنیم ...
آقا جان...می دانی که دلهایمان را به اسارت زمان کشانده اند و زمینی مان کرده اند، اما آسمانی بودن آرزوی ماست...ای خودِ خودِ آرزوها بر آورده شو...
چه بد!قلب هامان به ناپاکی عصر عادت کرده...انگار دیگر از آلودگی این همه دروغ،به سرفه نمی افتیم و مبتلای ریای روزگار شده ایم...چشم هامان مدت هاست فراموش کرده که زیبایی چه رنگی ست...نگاهمان کن...نگاه که می کنی زیبا می شویم...
آقایمان...نمی دانی چقدر دل هامان شکسته از این همه فاصله...!
ما را ببین چگونه به احترامت به پا خاسته ایم...شک ندارم با حضورت محترم می شویم...جمعه تا جمعه ...لحظه به لحظه ...ظهور پر طمطراقت را چشم به راهیم ...
قرص کامل ماه...از آسمان طلوع کن
دلم می خواهد بر بال باد بنشینم و آنچه را پروردگارم پدید آورده را زیر پا گذارم تا مگر روزی به پایان این دریای بیکران رسم و بدان سرزمین که خداوند سرحد جهان خلقتش قرار داده است فرود آیم از هم اکنون در این سفر دور و دراز ستارگان را با درخشندگی جاودانی خود می بینم که راه هزاران ساله را در دل افلاک می پیماید تا به منزل نهایی سفر خود برسند.
بدان جا می روم که دیگر ستارگان فلک را در آن راهی نیست .به پایان آن جاده دراز انتظار می روم تا تو را پیدا کنم .دلیرانه پا در این جاده خلوت ظلمت و خاموشی می گذارم و به چابکی نور شتابان از آن می گذرم اما کار آسانی نیست طی کردن کلمات تا آنجایی که تو ایستاده ای ای مولای من،ای صاحب الزمان،ای مسافر جاده غریب انتظار ،جهان تشنه لحظه دیدار است. باز گرد و با رگ های برافروخته خورشید این پرده سیاهی و ظلمت را کنار بزن .
ای مهتاب شب های تارم ای منجی عالم بشریت بیا،ای معشوق دل های عاشق خسته به امید ظهورت ،غروبهای جمعه را یک به یک پشت سر می گذارم و می گویم"اللهم اشف صدر الحسین بقیام الحجه(عج)".
مولایم،باز آدینه دیگری آمد و تو نیامدی!
نمی دانم تا کی باید در انتظار باشیم تا بیایی و دستی ازمهر بر سر فرزندانت بکشی؟
نمیدانم تا کی باید غبار غریبی و غربت بر چهرههایمان بنشیند و تو نیایی؟
نمیدانم تا کی باید قطرات اشک انتظار از چشمانمان سرازیر باشد و تو نیایی؟
صبح بی تو،رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو،حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو،میگویند:تعطیل است کار عشق بازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم،یادم آمد
عشق با آزار،خویشاوندی دیرینه دارد
در هوای عاشقان پر میکشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
قیصر امین پور
تا دگر بر دل زنگار گرفته ننویسیم این جمـعه هم گذشت، مـولایم و آقـایم چرا نیـامـدی...؟
در نیمه شعبان سال 255 هجری قمری تحولی شگرف در عالم خلقت روی دادو آخرین نور،از انوار بلند مرتبگان عالم وجود،از عرش خدا بر فرش زمین فرود آمد تا این کره خاکی را مهبط فرشتگان و محل عروج صالحان کند.این سفر عرشی،چهاردهمین سفری بود که با انجام آن سلسله سفرهای اسمانی به پایان رسیدو این بار طاووس بهشت با همه زیبایی ها و شکوهی که داشت از بام عرش الهی پر کشید و برای ماموریتی عظیم بر بام خانه آدمیان نشست تا دامن زمین را جایگاه پرواز آنان سازد.این نور الهی، همان کسی بود که تمام انبیاء و اولیاء خدا در همه لحظه های تاریخ،انتظار او را می کشیدند. ای ذخیره الهی!چه مقام رفیعی داری که پیامبر بزرگی چون موسی آن را از خدا طلب می کند.گویا او آگاهی یافت که چگونه زمین را به ذکر و نور خدا آباد می کنی و چگونه احکام الهی را در همه جای آن جاری می سازیو قسط و عدل که آرزوی بر زمین مانده همه انسان های وارسته بوده است را در سراسر زمین تحقق می بخشی؛از این رو درخواست کرد که این توفیق عظیم نصیب او شود.ربنا چه گواراست طعم اذان و نیایش و التماس و گاهی عطشهای سحر تا افطار،ربنا جمعهها میآیند میروند اما دقایق بوی فراموشی گرفته،ربنا دیریست ما اتفاق آمدنش را بغض کردهایم و شانه به شانه باران جمعههای نیامدنش را باریدهایم،ربنا او را بما برسان
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بگذار از دلتنگی های دیروزت برایت بنویسم و از دل شکسته ام . بگذار از فاصله ها و از خزان بی بهار دلم برایت بگویم ، از نم چشمان ترم بنویسم و از تنهایی ها و نفس های بریده بریده ام .اجازه فرما داشته های دل ناچیزم را نثار وجود مهربانت کنم و سرانجام ، پنجره های امید را بگشایم .به همه بگویم هراسان نباشند از شب ، از ابرهای سیاهی که ما و تو را از هم جدا کرده اند .نترسند از هوای مه گرفته . در پشت پنجره ها خورشیدی پور نور انتظار ما را می کشد.
کاش بشود فقط یک آرزو داشته باشم و تو آن آرزو را برایم به حقیقت برسانی ،آرزوی ظهورت را.
بهناز بهادری کیا –تهران