نوشته شده در تاریخ 87/5/18 ساعت 4:58 ع توسط محسن ملکی
باز جمعهاى دیگر...
در انتهاى کوچه پس کوچههاى غربت زده شهرِ دلم در انتظار تواى غریبه آشنا بىتابم، حیرانم؛
دیگر دریاى همیشه جوشان چشمانم نمىجوشد و در برابر سهمگینترین توفانها به غرش در نمىآید. دیگر اشکى نمانده، دیگر صبرى نمانده.
منادى حضورت، اى غیاث الفقراء، حضور سبز تو را همیشه در آسمان و زمین ندا مىدهد. نوروزها، عاشوراها، جمعهها پى در پى گذشتند و مىگذرند؛ ولى هیهات!
کاش اجل مهلتى مىداد تا شاهد ظهور سبزت باشم و اگر نه حتّى شاخه گلى خشکیده زیر پاى مبارکت گردم تا نشانى از انتظارها باشد.