نوشته شده در تاریخ 97/11/26 ساعت 4:52 ع توسط محسن ملکی
از چهارراه که میگذرم عطر نرگس ها مستم میکند.
گاهی فکر میکنم کاش بودی و دسته ای از آن را به تو هدیه میکردم.
پیش خودم نذر میکنم که روز آمدنت همه ی جاده هایی که از آن میگذری پر از نرگس کنم.
پیش خودم نذر میکنم روز آمدنت همه ی جاده ها را با اشک چشم هایم آب پاشی کنم.
روز آمدنت...روز آمدنت....؟؟؟
فقط میدانم جمعه ای ست که روزی در تقویم ها سبزترین روز سال خواهد بود.
چشم هایم را روی هم میگذارم و به ذوالجناح سفیدت فکر میکنم،
به ذوالفقار حیدری و شال سبز بنی هاشمت!!
به سجده های طولانی و مظلومیتی که قرن ها از آن میگذرد.
به سهم خودم در این غربت...
به راه های نرفته ای که به تو ختم میشد و هیچ وقت قدمی در آن نگذاشتم.
من به تو فکر میکنم.
چه خوب است که به فکر من می آیی...چه خوب است که گاهی اجازه می دهی به تو بیندیشم.
چه خوب است که هنوز قلبم با نفس تو به ضربه در می آید
چه خوب است که تو مولایی و من بنده ی تو....؟
من چقدر سرشارم....