نوشته شده در تاریخ 89/2/10 ساعت 12:31 ص توسط محسن ملکی
همه در جاده ایستاده اند................................
جاده خیلی شلوغه.....................
همه منتظر اند.......منتظر یه سفر کرده..................
مثل اینکه سالیان سال که اون رو ندیده اند....................
همه از اون حرف می زنند
از خوبیش....از صداقتش.....از عدالتش
جاده خیلی تاریک............تاریک.....تاریک
همه با هم می گن اگه اون بیاد همه جا روشن میشه.........................
یه دفعه هم جا روشن شد
همه فریاد می زنند،همه در عجب اند...........................
لحظه ها به سرعت و پی در پی می گذرند
بعد چند لحظه دیگه صدای نمی شنیدم،دیگه کسی رو نمی دیدم
فقط چشمانم یک نفر رو می دید صدای یک نفر رو می شنید
او قد بلند بود و یه لباس سفید هم تنش کرده بود
یه پرچم سبز زیبام به دستش بود
یه دفعه پرچم رو تکان داد و فریاد زد:من آمدم....من با پرچم عدالت آمدم.........