یادش بخیر آن روز که هر چه می رفتیم خسته نمی شدیم .پاهایمان ،دستهایمان، تمام حرفهایمان بوی خدا می داد.دلمان که می گرفت روی شانه های ستاره ای بی دنباله آوار می شدیم و خیس خیس چشم هایمان دعای فرج می خواند الغوث الغوث الغوث...
حالا هم به خورشیدی فکر می کنیم که تاخیرش آدینه های بی شماری ست خاکستر نشینمان کرده هر وقت با تنی گر گرفته پایمان را به پاییز می گذاریم زیر باران منتظریم کسی بیاید برایمان دعای باران بخواند.