نوشته شده در تاریخ 88/1/5 ساعت 3:44 ع توسط محسن ملکی
من وپنجره و جمعه دست در دست انتظار، پشت حوصله ی باغ بیدار نشسته ایم تا مبادا روزی که می آیی خواب به سراغمان بیاید!
راستی برای چندمین بار شکوفه های بهار نارنج دلم به شوق آمدنت شکوفا شدند و در خزان نیامدنت بر زمین ریختند، پس کی می آیی ؟
وقتی اشک میهمان آسمان چشمان من می شود در عصر نیامدنت، می فهمم که هنوز باید شمع روشن کنم .
آخر تا چند جمعه ی دیگر می توانم تاب بیاورم نیامدنت را؟ شمع دلم آب شد، پس کی می آیی عزیز همیشه و هنوز من؟